.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۴۹→
سعی کردم از اون حالت متعجب بیرون بیام.سری تکون دادم وسوئیچ وازش گرفتم...از متینو محراب خداحافظی کردم وبا یه خداحافظی سرسری از پارسا،جمعشون وترک کردم...
چند دقیقه بعد روی صندلی شاگرد ماشین ارسلان نشسته وبه روبروم خیره شده بودم...ذهنم درگیر بود...درگیر پارسا!چرا اون جوری رفتار می کرد؟توعروسی نیکا این ریختی نبود...هیچ وقت انقدر صمیمی نبود!...امروز یه جور خاصی رفتار می کرد!حس می کردم با رفتارش می خواد ارسلان وآزار بده...شاید می خواست غیرتیش کنه وعذابش بده!...اما ارسلان...زیادی عصبانی بود...نکنه باهم دعواشون شده؟ارسلان جوری به پارسا نگاه می کردکه انگار باهاش پدرکشتگی داره!نکنه اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم؟...حس می کنم دلیل عصبانیت وحساسیت بیش از اندازه ارسلان،چیزی فراتر از یه غیرت مردونه باشه...
توهمین فکرا بودم که درماشین باز شد و ارسلان سوار شد...درو بست وبا لحن شاد وشنگولی گفت:خب خب خب...کجا بریم خانومم؟؟؟
هیچ اثری از عصبانیت وکلافگی چند دقیقه پیش توی رفتارش نبود!
زیرلبی صداش کردم:
- ارسلان...
خیره شدتوچشمام وبالبخندی روی لبش جوابم داد:
- جانم؟
چیزی نگفتم...فقط نگاهش کردم...اما همون نگاه کافی بود که همه حرفام وبفهمه...
لبخندش پررنگ تر شدولحنش مهربون تر:
- ببخشید دیاناخانومی...نمی دونم چرا جدیداً ریخت پارسا روکه می بینم قاط میزنم!از وقتی فهمیدم یه روزی بهت ابرازعلاقه کرده،دیدم نسبت بهش تغییر کرده...بهش بدبین شدم!...ببخشید که سرت داد زدم عزیزم...
- فقط همین؟!
- آره دیگه...مگه قراربود چیز دیگه ایم باشه؟
- آخه...گفتم شاید یه دعوایی چیزی بینتون پیش اومده باشه...خیلی عصبانی شده بودی!
خندید وگفت:نه بابا!...دعوا کجا بود؟!...هیچ حرفی بهم نزدیم فقط...پارسا امروز یه جوری شده بود!...دیدی که چقدر بد رفتار می کرد!نمی خوام مال هیچ کس غیراز خودم باشی...واسه همین بودکه ازت خواستم بیای توماشین.نمی خواستم بیشتر ازاون پارسا نگاهت کنه!...حتی نگاه کردن به تولیاقت می خوادکه اون عوضی نداره!
نمی دوم چرا ولی حس می کردم داره بهم دروغ میگه...یه حسی بهم می گفت دلیل عصبانیتش یه چیزی بیشتراز این حرفاست.
چشماش وریز کرد وموشکافانه خیره شد بهم...
- ببینم...من وبخشیدی؟
سعی کردم بیخیال توهم زدن بشم.دلیلی نداره ارسلان دروغ بگه...ارسلان هیچ وقت به من دروغ نمیگه!مطمئنم.
شک وتردید وپس زدم وهمه فکرای بد و از ذهنم بیرون انداختم.لبخندی روی لبم نشوندم وبالحن مهربونی گفتم:کارت درست بود...کار اشتباهی نکردی که بخوام ببخشمت!
چشمکی تحویلم داد وسرخوش وبشاش گفت:خب امروز یه عالمه کار داریم...تازه ساعت هفته! تاخوده شب باهمیم می خوایم خوش بگذرونیم.می خوام به مناسبت برترشدن پایان نامه خانومم،بهش شیرینی بدم...حالا...کجابریم؟!!
خندیدم وباشیطنت گفتم:شهربازی!
چشماش گرد شد...
- شهر بازی؟!
سری به علامت تایید تکون دادم.
ارسلان- دیانائه وحرفش...هرکی نیاد!
سری تکون دادم وگفتم:هرکی نیاد!
خندید وسوئیچ واز من گرفت واستارت زد...
چند دقیقه بعد روی صندلی شاگرد ماشین ارسلان نشسته وبه روبروم خیره شده بودم...ذهنم درگیر بود...درگیر پارسا!چرا اون جوری رفتار می کرد؟توعروسی نیکا این ریختی نبود...هیچ وقت انقدر صمیمی نبود!...امروز یه جور خاصی رفتار می کرد!حس می کردم با رفتارش می خواد ارسلان وآزار بده...شاید می خواست غیرتیش کنه وعذابش بده!...اما ارسلان...زیادی عصبانی بود...نکنه باهم دعواشون شده؟ارسلان جوری به پارسا نگاه می کردکه انگار باهاش پدرکشتگی داره!نکنه اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم؟...حس می کنم دلیل عصبانیت وحساسیت بیش از اندازه ارسلان،چیزی فراتر از یه غیرت مردونه باشه...
توهمین فکرا بودم که درماشین باز شد و ارسلان سوار شد...درو بست وبا لحن شاد وشنگولی گفت:خب خب خب...کجا بریم خانومم؟؟؟
هیچ اثری از عصبانیت وکلافگی چند دقیقه پیش توی رفتارش نبود!
زیرلبی صداش کردم:
- ارسلان...
خیره شدتوچشمام وبالبخندی روی لبش جوابم داد:
- جانم؟
چیزی نگفتم...فقط نگاهش کردم...اما همون نگاه کافی بود که همه حرفام وبفهمه...
لبخندش پررنگ تر شدولحنش مهربون تر:
- ببخشید دیاناخانومی...نمی دونم چرا جدیداً ریخت پارسا روکه می بینم قاط میزنم!از وقتی فهمیدم یه روزی بهت ابرازعلاقه کرده،دیدم نسبت بهش تغییر کرده...بهش بدبین شدم!...ببخشید که سرت داد زدم عزیزم...
- فقط همین؟!
- آره دیگه...مگه قراربود چیز دیگه ایم باشه؟
- آخه...گفتم شاید یه دعوایی چیزی بینتون پیش اومده باشه...خیلی عصبانی شده بودی!
خندید وگفت:نه بابا!...دعوا کجا بود؟!...هیچ حرفی بهم نزدیم فقط...پارسا امروز یه جوری شده بود!...دیدی که چقدر بد رفتار می کرد!نمی خوام مال هیچ کس غیراز خودم باشی...واسه همین بودکه ازت خواستم بیای توماشین.نمی خواستم بیشتر ازاون پارسا نگاهت کنه!...حتی نگاه کردن به تولیاقت می خوادکه اون عوضی نداره!
نمی دوم چرا ولی حس می کردم داره بهم دروغ میگه...یه حسی بهم می گفت دلیل عصبانیتش یه چیزی بیشتراز این حرفاست.
چشماش وریز کرد وموشکافانه خیره شد بهم...
- ببینم...من وبخشیدی؟
سعی کردم بیخیال توهم زدن بشم.دلیلی نداره ارسلان دروغ بگه...ارسلان هیچ وقت به من دروغ نمیگه!مطمئنم.
شک وتردید وپس زدم وهمه فکرای بد و از ذهنم بیرون انداختم.لبخندی روی لبم نشوندم وبالحن مهربونی گفتم:کارت درست بود...کار اشتباهی نکردی که بخوام ببخشمت!
چشمکی تحویلم داد وسرخوش وبشاش گفت:خب امروز یه عالمه کار داریم...تازه ساعت هفته! تاخوده شب باهمیم می خوایم خوش بگذرونیم.می خوام به مناسبت برترشدن پایان نامه خانومم،بهش شیرینی بدم...حالا...کجابریم؟!!
خندیدم وباشیطنت گفتم:شهربازی!
چشماش گرد شد...
- شهر بازی؟!
سری به علامت تایید تکون دادم.
ارسلان- دیانائه وحرفش...هرکی نیاد!
سری تکون دادم وگفتم:هرکی نیاد!
خندید وسوئیچ واز من گرفت واستارت زد...
۱۰.۹k
۲۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.